کد خبر: ۳۳۰۵
۱۳ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

کارگاه من، حسینیه من است

یک‌‌دفعه دنیایم عوض شد. یک روز در کارگاه لباس عروس مشغول کار بودم که دو خانم وارد شدند و گفتند: از سر تا ته بازار پرس‌وجو کردیم، گفتند فقط گلثومه‌خانم می‌تواند از پَسَش بربیاید. گفتم: از پس چه‌کاری؟ یک عکس شبیه عکس کتاب نقاشی بچه‌ها نشانم دادند و گفتند: از این خیمه‌ها می‌خواهیم؛‌ برای نمایشگاه مدرسه در ایام محرم. می‌توانید برایمان بدوزید؟ کار خدا بود که بدون هیچ تجربه‌ای گفتم: بله

زاده روستای حسین‌آباد شیروان است، روستایی که اهالی آن عمری است تعزیه‌خوان‌ هستند و دلشان را با زنده‌نگه‌داشتن یاد امام حسین(ع) جلا می‌دهند. گلثومه‌خانم فرهادی هم به سیاق هم‌ولایتی‌هایش از کودکی با هنر «تعزیه»‌ آشنا می‌شود و در مراسم تعزیه، رقیه‌خوانی و زینب‌خوانی می‌کند.

او در کنار تعزیه‌خوانی، خیاطی را هم از مادرش می‌آموزد. در ابتدا مزون لباس عروس داشت اما حالا بیست‌سالی می‌شود که اختیار دست‌های هنرمندش را به دست دوست داده و با پارچه‌های سبز، سیاه، سفید، قرمز و قهوه‌ای اسباب تعزیه‌خوانی را فراهم می‌کند از پرچم عزا و خیمه اهل بیت(ع) تا لباس‌های اولیا و اشقیا.

این کارگاه دوخت لباس تعزیه خانوادگی اداره می‌شود چراکه مجید آقا، همسر گلثومه‌خانم و فرزندانش منا، امیرمحمد و مائده هم او را همراهی می‌کنند. هر کسی گوشه‌ای از کار را گرفته ‌است، یکی پارچه را برش می‌زند، یکی با چرخ می‌دوزد و دیگری هم لباس‌های دوخته‌شده را تا می‌زند و بسته‌بندی می‌کند.

اینجا حال و هوای دیگری دارد، زمزمه‌های زیر لب را می‌توان با گوش جان و دل شنید و عطر بندگی را که در فضا پراکنده شده است استشمام کرد؛ در و دیوار این کارگاه به نام‌های متبرک «یا علی اصغر(ع)» و «یا رقیه(س)» مزین شده ‌است، اصلا انگار ما میهمان هستیم و شیرخواره و دردانه اباعبدالله(ع) میزبانی می‌کنند.

 

تعزیه‌خوانی موروثی در خانواده گلثومه‌خانم

ساکن محله الهیه است، تعزیه‌شان هر سال در روستای «حسین‌آباد» از توابع شهرستان شیروان اجرا می‌شود، آن‌طور که خودش می‌گوید؛ تعزیه‌خوانی در بین فامیلشان موروثی شده‌است و از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود. او هم نمی‌داند چند سال است خانواده‌اش تعزیه‌خوان هستند، تنها همین را به‌خاطر دارد که پدربزرگانش هم در همین مسیر بوده‌اند. در کنار بزرگان فامیل که هر یک نقش اولیا و اشقیا را اجرا می‌کنند، کودکان هم نقش طفلان مسلم و دیگر کودکان صحرای کربلا را بازی می‌کنند.

گلثومه‌خانم می‌گوید: «تعزیه‌خوانی را در شش‌سالگی شروع کردم، خدابیامرز پدربزرگم «ملا خلیل صالح‌آبادی» تعزیه‌خوانی را به من آموخت، در ابتدا «بچه‌خوانی» می‌کردم، کسی که بچه‌خوانی می‌کند اول نقش حضرت «سکینه(س)» و حضرت «رقیه(س)» و سپس نقش «طفلان مسلم» را بازی می‌کند. 

تعزیه‌خوانی را در شش‌سالگی شروع کردم، خدابیامرز پدربزرگم «ملا خلیل صالح‌آبادی» تعزیه‌خوانی را به من آموخت، در ابتدا «بچه‌خوانی» می‌کردم

هرسال در روزهای تاسوعا، عاشورا، اربعین، شهادت امام رضا(ع) و شهادت حضرت علی(ع)، هفت، هشت‌ هزار نفر در روستای حسین‌آباد جمع می‌شدند و خانواده ما اجرای برنامه تعزیه‌خوانی داشت. من تا چهارده‌سالگی تعزیه‌خوانی می‌کردم، از آن به بعد دیگر نقش‌های تعزیه‌ مردانه می‌شود و خانم‌ها جایی برای کار ندارند. البته خانواده من همچنان تعزیه‌خوانی می‌کنند و همسر و سه فرزندم نیز به آن‌ها اضافه شده‌اند. »

 

با نگاه‌کردن به دستان مادرم خیاط شدم

مادر گلثومه‌خانم خیاط بود، از آن خیاط‌هایی که متر و خط‌کش دست نمی‌گرفتند و تجربی و وجبی کار می‌کردند. گلثومه خانم می‌گوید که مادرم با وجب اندازه مشتری‌ها را می‌گرفت و براساس همان وجب‌ها، پارچه را برش می‌زد، اتفاقا لباس‌هایی که می‌دوخت تن‌پوش خوبی داشتند و خانه کوچکمان پاتوق نوعروسان شیروان بود.

بانوی هنرمند محله الهیه به ما می‌گوید: «خیاطی و به‌ویژه دوخت لباس عروس، آن هم در کارگاه خودم، رؤیایی بود که همیشه در سر داشتم. از همان وقتی که بیست‌ساله بودم و با چرخ خیاطی آنتیک ماسوله فشنگی مادرم خیاطی را یاد گرفتم، آرزو داشتم که برای خودم کارگاه خیاطی داشته‌ باشم. آن‌قدر اشتیاق داشتم که با نگاه‌کردن به‌دست مادرم،‌ کار خیاطی را یاد گرفتم و خیلی طول نکشید که اجازه پیدا کردم پشت چرخ بنشینم. »

برمی‌گردد به حدود بیست‌سال قبل و از خطر بزرگ زندگی‌اش این‌طور می‌گوید: «بعد از پنج سال که فقط چرخ‌کاری و تزئینات لباس عروس را انجام می‌دادم، تصمیم بزرگی گرفتم. به خانواده‌ام گفتم که می‌خواهم کارگاه خودم را راه ‌بیندازم. خبر که به گوش مادرم رسید،‌ با تعجب گفت: «کارگاه مستقل؟! گلثومه که برش بلد نیست!» 

خیاطی و به‌ویژه دوخت لباس عروس، آن هم در کارگاه خودم، رؤیایی بود که همیشه در سر داشتم

هیچ‌کس حتی خود مادرم خبر نداشت که با نگاه‌کردن به دست او،‌ برش لباس عروس را هم یادگرفته‌ام. اما از همه مهم‌تر، آن انگیزه و شجاعتی بود که مرا پیش می‌بُرد.

 اصلا ترسی نداشتم، این‌طور بود که در بیست‌وپنج‌سالگی با یک میلیون تومان سرمایه و فقط یک چرخ خیاطی، تک‌وتنها کارگاه مستقلم را راه ‌انداختم. یکی دو سال بعد هم به مشهد مهاجرت کردیم، درحالی که نوعروس بودم، یک مغازه 15متری در خیابان طبرسی اجاره کردم و سخت به کار چسبیدم.»

 

 

دوخت لباس برای عروس‌های کابلی

گلثومه در ادامه این‌گونه از موفقیتش در کار می‌گوید: «فقط پنج سال فرصت لازم بود که خودم را در بازار لباس عروس مشهد اثبات کنم. کم‌کم کارم گرفت و با درآمد خوبی که دوخت لباس عروس داشت، توانستم به‌مرور کارگاهم را گسترش دهم، تعداد چرخ‌ها و نیروهایم به 10نفر افزایش یافت، دیگر کارگاه ما در بازار شناخته‌ شده‌ بود و در هفته بیشتر از 100دست لباس عروس می‌فروختیم. »

برای خیاط زبردست محله الهیه بازار فروش شیروان، بجنورد، مشهد و پاساژهای لوکس آن کافی نبود. می‌گوید: «برای فروش لباس عروس‌هایمان به‌تنهایی به شهرهای مختلف از جمله اصفهان، شیراز،‌ مازندران و... می‌رفتم. البته اول می‌رفتم و بازاریابی می‌کردم و در نوبت بعد، سفارش‌ها را می‌بردم. »

گلثومه خانم می‌گوید: «اینجا و در بازار مشهد،‌ تعداد زیادی مشتری عرب و افغانستانی هم داشتم. حسابی سلیقه آن‌ها دستم آمده ‌بود و مطابق پسند دختران افغانستانی و عربی لباس عروس می‌دوختم.»

 

 

 

خیمه‌هایی که بازار را به‌ هم ریخت

نگاهش روی کتیبه مشکی زیر دستش میخکوب می‌شود، انگار به یادش می‌آید آن‌ روز خاطره‌انگیز در اول محرم سال85. سرش را بالا می‌آورد و لبخند بر لب می‌گوید: «یک‌‌دفعه دنیایم عوض شد. یک روز در کارگاه لباس عروس مشغول کار بودم که دو خانم که بعدها فهمیدم دبیر مدرسه هستند، وارد شدند و پرسیدند: اینجا خانم فرهادی دارید؟ گفتم: بله، امری داشتید؟ گفتند: از سر تا ته بازار پرس‌وجو کردیم، گفتند فقط گلثومه‌خانم می‌تواند از پَسَش بربیاید. 

گفتم: از پس چه‌کاری؟ یک عکس شبیه عکس کتاب نقاشی بچه‌ها نشانم دادند و گفتند: از این خیمه‌ها می‌خواهیم؛‌ برای نمایشگاه مدرسه در ایام محرم. می‌توانید برایمان بدوزید؟ کار خدا بود که بدون هیچ تجربه‌ای گفتم: بله،‌ چرا نمی‌توانم؟ می‌دوزم برایتان. خلاصه آن‎ها سه خیمه سفارش دادند و رفتند، تمام مدت خدا خدا می‌کردم که یک‌وقت جلو مشتری شرمنده نشوم. به شاگردم گفتم بنشین پشت چرخ و هر چه من برش زدم، فقط چرخ کن. طبق یک طرح ذهنی،‌ دوختیم و دوختیم تا رسیدیم به سخت‌ترین بخش کار. مانده‌ بودم چطور باید این حجم پارچه را گِرد کنم که شبیه خیمه شود. »

او ادامه می‌دهد: «همان‌طور که فکر می‌کردم، قدم‌زنان از کارگاه بیرون رفتم. یک‌دفعه در مغازه تعمیر طبل کنار کارگاه، چشمم به طوقه‌های گِرد دور طبل افتاد. گفتم: حاج آقا این‌ها را لازم ندارید؟ گفت: نه. دورریختنی است. طوقه فلزی را آوردم و زیر چرخ گذاشتم، لبه پارچه را دورش تا کردم و آرام‌آرام چرخ کردم و جلو رفتم. 

کم‌کم پارچه گرد شد و حالت خیمه گرفت. کشف شیرینی بود. هر سه خیمه را همان روز دوختم و در پیاده‌رو جلو کارگاه نصب کردیم، همین کافی بود که غلغله‌ای در بازار برپا شود. تا آن موقع کسی از این چیزها ندوخته ‌بود و برای همه تازگی داشت. کار به جایی رسید که چند خبرنگار و عکاس آمدند و از آن خیمه‌ها گزارش و عکس تهیه کردند. »

 

عجب محرمی شد...

بانوی هنرمند محله الهیه می‌گوید: «آن‌قدر از آن خیمه‌ها خوشم آمده‌ بود که یکی هم برای خودمان دوختیم و کنار در کارگاه لباس عروس نصب کردیم! فکر نمی‌کردم به دنبال همین کار هم ماجرایی پیش آید. قضیه از این قرار بود که محرم از راه رسیده‌ بود و مشتریان بازار و رهگذران به تصور اینکه نمونه کار گذاشته‌ایم، می‌آمدند و سفارش می‌دادند. هم خوشحال بودم که کارم مورد توجه قرار گرفته و هم متحیر بودم که چه اتفاقی دارد می‌افتد! 

خلاصه آن‌قدر سفارش‌ها زیاد شد که یک‌وقت به خودم آمدم و دیدم در عرض سه روز در این کار، حرفه‌ای شده‌ایم، نشان به آن نشان که در دهه اول محرم آن سال بیش از 60، 70خیمه دوختم که برای خودم هم غیرمنتظره بود! »

گلثومه خانم عینک را روی صورتش جابه‌جا می‌کند، انگار که هنوز هم متحیر باشد، می‌گوید: «تصورم این بود که در دو ماه محرم و صفر و تعطیلی کار عروس،‌ سرم را با دوخت خیمه‌ها گرم می‌کنم اما از یک جایی به بعد،‌ کار از حساب و کتاب من خارج شد. اگر بپرسید، هنوز هم نمی‌دانم چه شد. فقط می‌دانم این خواست خدا بود که مسیر کار و زندگی‌ام تغییر کند. »

در دهه اول محرم آن سال بیش از 60، 70خیمه دوختم که برای خودم هم غیرمنتظره بود!

 

کار برای امام حسین(ع) برکت دارد

خانم خیاط راست می‌گوید. دیگر این گلثومه فرهادی نبوده که برای ادامه مسیر برنامه‌ریزی می‌کرده و تصمیم می‌گرفته است. کس دیگری اراده کرده‌ بود او را به راه‌های ناشناخته بکشاند: «بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌ام را گرفتم. دیگر می‌دانستم کار و زندگی من با محرم و اهل بیت(ع) گره‌خورده است. کار لباس عروس را با تمام تجربه و اسم و رسم و درآمدی که داشتم،‌ رها کردم و حرفه جدیدی را آغاز کردم، از آن به بعد همه زندگی‌ام شد دوخت خیمه‌های عاشورایی، پرچم، لباس تعزیه، لباس علی‌اصغر (ع)، لباس سقا و...»

بانوی تعزیه‌خوان و هنرمند محله الهیه می‌گوید: «داستان‌های کربلا و وقایع عاشورا را کم و بیش می‌دانستم، بالأخره عمری در خانواده‌ای تعزیه‌خوان بزرگ شده بودم، با این‌حال به کتاب‌فروشی رفتم و تعدادی از کتاب‌های عاشورایی و وقایع کربلا را خریدم و شروع کردم به مطالعه. انگار که مادری شب‌ها برای فرزندش قصه بخواند، این مقتل‌ها هم از آن موقع، قصه شب‌های من شده‌ بود.»

از او می‌پرسم پشیمان نیستی که درآمد زیاد دوخت لباس عروس را از دست داده‌ای؟ می‌گوید: «نه‌تنها پشیمان نیستم بلکه هر لحظه خدا را شکر می‌کنم. برکت کار امام حسین(ع) چیز دیگری است. خود من با درآمد فروش لباس‌های تعزیه‌خوانی، زندگی‌ام را سر و سامان دادم، حالا در آستانه چهل‌پنج‌سالگی موفق شده‌ام خانه بخرم، خودرو داشته‌ باشم و فرزندانم در رفاه نسبی باشند. »

گلثومه‌ خانم این‌روزها کار و بارش حسابی گرفته‌ است، از فروشگاه‌های لوازم محرم در بازار رضا مشهد تا گروه‌های تعزیه‌خوانی از شهرستان‌های شیروان، بجنورد، گرگان، تبریز، همدان، بوشهر و... مشتری او هستند.

 

کارآفرینی با دوخت لباس‌های تعزیه‌خوانی

گلثومه خانم یک کارآفرین محلی است: «چندسالی می‌شود که کارگاه خیاطی را به خانه منتقل کرده‌ام، فضای خانه کوچکمان شده پاتوق مشتریانم. گاهی گل‌های قالی‌ام زیر پارچه‌ریزه‌ها و نخ‌ریزه‌ها پنهان می‌شود. همین که ظهر می‌شود نگران حضور همسرم هستم که خسته و کوفته باید میان نخ‌ها بنشیند! اما چه می‌شود کرد، من سه فرزند قد و نیم‌قد دارم و نمی‌توانم تمام روز را از آن‌ها دور باشم، از این گذشته آن‌ها کمک دست من در دوخت و دوز و بسته‌بندی لباس‌ها هستند.»

او می‌گوید: «علاوه‌بر خانواده ما، 10نفر از بانوان خیاط محله هم از این دَم و دستگاه نان می‌خورند، آن‌ها پارچه‌های برش‌زده را از ما تحویل می‌گیرند و بعد از دوخت و دوز، لباس‌های تعزیه را به ما برمی‌گردانند و از این طریق درآمد خوبی هم دارند. »

 

انگار در مجلس روضه نشسته‌ام

اینجا در کارگاه لباس‌های محرمی به هر طرف نگاه می‌کنیم،‌ از اسم امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) قوت قلب می‌گیریم. گلثومه خانم می‌گوید: «یاد امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) هر سختی را آسان می‌کند. »

کلمات خانم خیاط ناخودآگاه چشمانش را تَر می‌کند و اشک‌هایش سرازیر می‌شود: «15سال است تا روز عاشورا،‌ نمی‌توانم پایم را در هیئت‌ها بگذارم. آخر،‌ همیشه عده‌ای چشم‌انتظار آماده‌شدن سفارش‌هایشان هستند. عزاداری‌ام خلاصه می‌شود به تماشای آخر شبی دسته‌های عزاداری در حوالی خانه. در آن 10روز در واقع کارگاهم حسینیه من است. 

شاید باور نکنید اما وقتی پشت چرخ می‌نشینم تا با پارچه‌های سبز، لباس شهدای کربلا و با پارچه‌های قرمز، لباس مخالف‌خوان‌های تعزیه را بدوزم، انگار در مجلس روضه نشسته ‌باشم، دلم هوایی می‌شود؛‌ اشک می‌ریزم و می‌دوزم و زیر لب زیارت عاشورا می‌خوانم.»

خانم فرهادی ادامه می‌دهد: «البته خدا و اهل بیت(ع) نمی‌گذارند بی‌نصیب بمانم، هرسال افتخار دارم تا روز هفتم بعد از شهادت امام حسین(ع) در حسینیه محله کمک آشپز می‌شوم. همیشه عاشق غذا کشیدن برای عزاداران امام حسین(ع) بودم و در این حسینیه به آرزویم رسیدم. »

 

تا خوشبختی فقط یک کربلا فاصله دارم

پایان روایت بانوی هنرمند چهل‌وپنج‌ساله محله الهیه باز هم یک آرزوست. دل که به دلش بدهی، برایت خواهد گفت که حالا تا خوشبختی کامل، فقط یک سفر کربلا کم دارد: «حالا فقط یک آرزوی برآورده نشده دارم. آرزویم این است که یک پرچم بدوزم و به کربلا ببرم تا روی گنبد حرم امام حسین(ع) نصب کنم.»

یک دغدغه اما همیشه هم‌نفس این آرزوی گلثومه فرهادی است: «دلم برای کربلا پر می‌کشد اما از خدا خواسته‌ام جوری مرا برای این سفر آماده‌ کند که وقتی رفتم و برگشتم، بتوانم حرمت و شأن زائر امام حسین(ع) را حفظ کنم. اگر برگردم و نتوانم جلو دروغ گفتن و غیبت کردنم را بگیرم، به حجابم بی‌اهمیت باشم، این چه زیارتی است؟ کربلا و مکه رفتن، راحت است. نهایتش می‌توان پولش را قرض کرد اما همیشه می‌گویم خدایا جوری مرا زائر کربلا کن که در برگشت، راهی را بروم که امام حسین(ع) راضی است.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44